یه روز خوب
امروز صبح سرسفره صبحونه نشسته بودیم وداشتیم باهمسر وپاشاصبحونه تناول میفرمودیم که تلویزین داشت ازبهارتوی شیرازوقشنگی هاش میگفت ....جناب آقای همسرگفت بریم شیرااااااز ...من بعدچندلحظه مکث گفتم نه توروخدابریم اصفهان من دلم میخوادبرم اصفهان دوستم ببینم..جملم تموم نشده بودکه موبایلم زنگ خوردبرداشتم دیدم پیش شمارش سیصدویازدهه...تودلم گفتم کاشانه لابداشتباه گرفتن..جواب دادم یکی ازپشت خط احوالپرسی کردمنم منتظربودم بگم اشتباه گرفتین که یهوگفت حکیمهههههه!!!!!وای خدای من این فریبابودبااون لحجه ی قشنگ اصفهونیش ...گفت حکیمه من مامان شدم ...داشتم ازذوق شنیدن صداش وخبر خوشش میترکیدم .....بعدچندلحظه متوجه شدم جفتمون هم داریم بجای حرف زدن دادوفریادخوشحالی میکنیم ...آخه این ماه آخرداشت ازغصه نیومدن بچش دق می کرد ولی من مطمین بودم که میاد...دوستای گلم چندوقت پیش ازتون التماس دعاداشتم واسه دوستم که دیگه امیداومدن فرشته کوچولوش روازدست داده بود...حالا دلم نیومدکه این لحظات ناب روباشماقسمت نکنم....ممنون بابت دعاهای خالصانه تون که الان به باراستجابت نشسته...فریبا جونم دوست گلم آخرپست قبل برات مادرشدن روآرزوکرده بودم که...الان خداروشکرمی کنم بابت شادکردن دلت ....مادرشدنت مبارک مامان فریبا ............. خخدایا این لحظات ناب مادری رونصیب همه منتظرابکن ...آمین