پدربزرگم دلم تورامی خواهد...
چندی پیش مرگ تورادرآغوش گرفت.وبرای همیشه ازپیشمان رفتی.وقتی برای وداع امده بودیم خوابیده بودی...خوابی ابدی.آرامشی که دروجودت موج میزدرا تاآن زمان دروجودت نیافته بودم.میخواستندتن نحیفت راببرندسردخانه...صدای آمبولانس که آمد،تورادربرانکاردگذاشتند.صدای گریه ی تنهایی مادرم به گوشم می رسید..امامنهنوزمانده بودم درمیان بهت.باورنداشتم نبودنت را...وقتی تورادرخاک می گذاشتند دیگرفهمیدم تورفتی...توراهمچون گنجی ارزشمند زیرخروارهاخاک پنهانت کردند.
آه......
چه کسی باورمی کردآن دستان نحیف که توازشگر موهای نیمه سپیدمادرم بود،اکنون دراین خاکهای سردمدفون می شود.صدای خاطره هایت هنوز درگوشم می پیچد...پدربزرگ همه چیزراباخودبردی .....
آخردلم تنگ می شودبرای آن چشمان مهربان...برای خاطره هایت....برای نوازشهایت...برای دستان بخشنده ات....من دلم یک لحظه خنده ات رامی خواهد.....
فقط یک لحظه..... امسال اولین عیدیه که پدربزرگ نازنینم درکنارمانیست وماسال روبه یاداون عزیزمون تحویل می کنیم.کسی که رفت ویه دنیاتنهایی برای مادرنازنینم به جاگذاشت.امروزپنجشنبه ست وونمیدونم چراانقدرنگفتنی دلم براش تنگ شده.مقبره عزیزوباباجونم کنارهمدیگه ست وماامسال فقط میتونیم اونجابرای دیدنشون بریم.خدایادلم خیلی تنگشونه....دلم یک لحظه دیدارشون رو می خواد...فقط یک لحظه