بدون عنوان
شاهزاده کوچولوی عزیزم سلام.
امروز پنجمین روز محرم بود.الان دیگه ساعتهای پایانی شه.شما توخواب نازی ومن دارم برات دلنوشته هاموثبت میکنم.بااین که فقط سه سالته ولی به اندازه ی قلب کوچولوت احساس کردی که این روزهاکوچه خیابونا رنگ وبوی شهرمون،حتی ظاهرماشینهاهم باروزهای قبل فرق کرده.وقتی ار در خونه بیرون میریم دایم میگی رو این ماشین چی نوشته رو اون ماشین چی نوشته.دوروزه که موقع رفتن به موسسه بااون زبون شیرینت ازم قول میگیری که شب ببرمت پیش بابایی باهم برین حسین جان حسین جان زنجیر بزنی.حتی امروز ازدر موسسه که رفتیم تو منوبوسیدی وگفتی:مامان جون شمابرو من تنهااینجا میمونم زود بیا دنبالم جایزه منوببر با بابا برم حسین جان.امروزهمکه ازموسسه امدی بردم برات یه دست لباس وشال مشکی شبیه لباسای بابایی برات خریدم.امیدوارم بزرگ شدی غیرازلباسات باطنت هم مثل بابایی صاف ومهربون باشه.
عزیز دل مامان امیدوارم وقتی که بزرگ تر شدی واز آب وگل دراومدی هم همینجوری مشتاق هییت وحسین جان حسین جان باشی.بخواب نازنینم روزگارطلایی ای رو برات آرزو میکنم......